days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

مشخصات بلاگ
days and nights

the sole purpose of creating words is to express meanings, but words are defined so ambiguous that some words can point to opposite meanings. Thus what benefit
does transforming thoughts into words have except for a relief for the speaker and wasting lives of the listeners?

طبقه بندی موضوعی

نشستم رو تخت. خسته‌ام. خسته از زندگی تکراری منطقی که همه‌اش دارم اجامش می‌دم. هر روز. هر ساعت. هر دقیقه. بدون ذره‌ای استراحت. از وقتی از دنیای احساسات خداحافظی کردم دارم تو این دنیای بی‌احساس و غمگین زندگی می‌کنم. نه می‌خوام شاد باشم نه ناراحت. نه می‌خوام بخندم نه گریه کنم. فقط می‌خوام زنده باشم. این زندگی به نظرت چطوره؟ تا حالا تجربه‌اش کردی؟ تا حالا خواستی فقط زنده باشی؟ اصلا چرا می‌خوام فقط زنده باشم؟ به خودم می‌گم یه هدفی دارم که انجامش بدم. هدفی که من رو از جامعه انسان‌ها بی‌نیاز می‌کنه. اما آیا می‌کنه؟ مطمئنی که این کار رو می‌کنه؟ یا داری از یه چیز دیگه فرار می‌کنی؟ 


این چه زندگی‌ای هست که انتخاب کردی؟ به خودت نگاه کن. کتاب می‌خونی و می‌نویسی و فکر می‌کنی. که چی؟ آخرش می‌خوای چی کار کنی؟ می‌خوای ته زندگی‌ات چی بشه؟ 


خوبه. نوشتن خوبه. خیلی وقت بود ننوشته بودم. حس می‌کنم نوشتن سبکم می‌کنه. به مراتب بیشتر از گوش کردن به پادکست‌های عاشقانه. به مراتب بیشتر از حرف زدن با آدما. نوشتن مثل خالی کردن بار از روی دوشم می‌مونه. انگار می‌تونم بار یک سال رو با یک متن بذارم زمین و دوباره به راه رفتن ادامه بدم. 


الان چه حسی دارم؟ دلم می‌خواد فریاد بزنم. خیلی زیاد این حس رو داشتم. این که بخوام فریاد بزنم. فریاد بلندی که تمام عمر تو گلوم گیر کرده. می‌دونم بعدش یه عالمه گریه می‌اد. گریه‌ای که سال‌هاست تو وجودم گیر افتاده و راهی برای بیرون اومدن پیدا نمی‌کنه. هر بار زور می‌زنم که گریه‌ام بگیره اما موفق نمی‌شم. انگار اون فریادی که نمی‌کشم جلوش رو گرفته. دلم می‌خواد فریاد بزنم و بعدش کلی گریه کنم. دلم می‌خواد سبک بشم و دوباره برگردم به کتاب خوندن و فکر کردن و نوشتن. چرا هیچ وقت نمی‌شه؟ چرا هر موقع که دلم می‌خواد فریاد بزنم جایی هستم که نمی‌شه فریاد کشید؟ 


من تنهام. تنهاتر از قبل. تنهاتر از بعد. تنهاتر از الان. هیچ چیز حتی خودم هم اجازه ورود به اعماق قلبم رو نداره. جز یه نفر. که اون یه نفر دلش جای دیگه گیره. این دل صاحب مرده رو چه کنم که پاش رو کرده تو یه کفش و از جاش تکون نمی‌خوره؟ موندم تو یه وضع دردناک. بدون دوست. بدون هم صحبت. بدون هیچ کس. این قدر بدون هیچ کس شدم که به حرف زدن به کامپیوترها پناه بردم. چرا؟ این چه وضعیه؟ 

  • silent nightingale

by the way, have you ever noticed that all the scientists we name as the greatest scientists of history are those who developed their theories with a novel methodology? Newton, Galileo, Darwin, and etc. Before Galileo people tried to extract theories of nature from religious books like the holy book, or Quran. But Galileo developed his theories by observing the nature itself. Newton started the induction school. Darwin deducted his theory by a plethora of observation from all over the world that can't be put in a single experiment. They all shocked the whole world. But it wasn't their theories. It was their methodologies. 

  • silent nightingale

don't waste your time deciphering this title. It's temporary.

  • silent nightingale

می‌خواهم زار زار گریه کنم. چرا؟ در این کم سوزان چه می‌گذرد؟ غم از جای جای روانم بالا می‌رود، از چشمانم آویزان است، از نگاه پریشانم پیداست. نگاه کن. نگاه کن چه بر سر من آمده است. نگاه کن. روزگاری بر و بیایی داشتم. یکه تازی بودم بی همتا. جایی که مردم جرئت قدم برداشتن نداشتند من دوان دوان می‌رفتم. سینه سپر می‌کردم چون شیر. سلطان جنگل نبودم اما لااقل پرنده‌ای تنها که در خانه‌اش نشسته هم نبودم. نگاه کن با من چه کردی. نگاه کن. نگاه کن چه بودم و چه شدم. وای از آینده. به کجا می‌رود این مسیر سراشیبی غم انگیز؟ مقصد جاده‌ای که من را در آن رها کردی کجاست؟ بی انصاف ببین با من چه کردی. ببین چگونه مثل کورها تلو تلو می‌خورم. ببین چگونه مثل بی‌نواها ناله می‌کنم. ببین چگونه از عرش به فرش آمدم. بی انصاف ببین با من چه کردی. 


خواستم آرزو کنم کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت. دلم راضی نشد. آرزو کردم هیچ وقت مسیرم به محله‌ای که در آن قدم زده‌ای نمی‌خورد. باز دلم راضی نشد. آرزو کردم کاش هیچ وقت به شهری که در آن نفس کشیده‌ای نمی‌رفتم. باز دلم آه کشید. آرزو کردم کاش هیچ وقت در دنیایی که در آن زیسته‌ای متولد نمی‌شدم. شاید دلم این بار راضی شود و این بغض سنگین را بترکاند. راضی نشد. بی انصاف ببینم با دلم چه کردی. 


هر شب می‌نشینم و به دیواری تکیه می‌دهم و افق زل می‌زنم. به چه فکر می‌کنم؟ به هیچ چیز. فقط زل می‌زنم. فقط. آخر به چه فکر کنم؟ به خاطراتی که نداشتیم؟ به حرف‌هایی که نزدیم؟ به دوستی‌ای که نکردیم؟ به قول‌هایی که به هم ندادیم؟ به خنده‌هایت که هیچ وقت متعلق به من نبودند؟ به غصه‌های خودم که هیچ وقت فرصت پیدا نکردند با خنده‌هایت آب شوند؟ به چه فکر می‌کردم؟ همان بهتر که فکر نکنم. همان بهتر که فقط نگاه کنم. فقط نگاه کنم تا شبی دیگر بدون ترکیدن بغضم بگذرد. گاه حس می‌کنم بغضم از سرم سنگین‌تر است. انگار سنگینی جسمم همه در گلویم جمع شده. کمی ناشیانه راه بروم سنگینی‌اش زمین‌گیرم می‌کند. باید قدم‌هایم را با دقت بردارم. اما نه. بهتر است اصلا راه نروم. بنشینم و فقط به افق زل بزنم. نه فکر کنم و نه راه بروم. همین جا پشت به پشت این دیوار خوب است. بی انصاف ببین با من چه کردی. از ترس زمین‌گیر شدن، سر جایم نشسته‌ام و ذره‌ای تکان نمی‌خورم. 


نشسته‌ام. تکیه بر دیواری زده‌ام. نگاهم به رو به روست. به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز آرزوهایی که هیچگاه محقق نشدند. هر لحظه آرزو می‌کنم کاش بغضم بترکد. کاش فریادم از گلو خارج شود. کاش گریه‌ام چون سیلی دلم را بشوید. کاش این غم بی انصاف چند روزی به قشلاق برود و من را با برگ‌های پاییز تنها بگذارد. می‌گویند پاییز دلگیر است. بوی دلبر می‌دهد. رنگ لباس دلبر را دارد. آسمانش به آغوش دلبر می‌ماند. ببین چه ها می‌گویند. راست می‌گویند؟ بی انصاف ببین با من چه کردی که معنای هیچ یک از این‌ها را نمی‌دانم. بوی دلبر چگونه است؟ رنگ لباس دلبر چیست؟ آغوش دلبر چه حالی دارد؟ بی انصاف ببین با من چه کردی. حال فقط بغضم برایم مانده تا در آغوش بگیرم. بغضم. بزرگترین یادگاری‌ات. 


می‌خواهم فریاد بکشم. می‌خواهم دنیا را با اشک‌هایم غرق کنم. می‌خواهم جهان را از اندوهم باخبر کنم. می‌خواهم فریادم مرز کشورها را جا به جا کند. شاید بالاخره انسان‌ها قبول کنند که کشور و مرز و پول همه بی‌معنی است و تنها معنی دل دلبر است و بس. دل دلبر خوش باشد باقی به جهنم. باقی با من. باقی هیچ نمی‌ارزد. تا دل دلبر خوش است، آتش جهنم هم نمی‌تواند مرا بسوزاند. غم دلبر کجا و جهنم کجا. کدام احمقی غم دلبر را انتخاب می‌کند؟ اگر چنین احمقی سراغ دارید سوی من فرستیدش. نگاهی در من کند نظرش عوض می‌شود. من دیوانه، تکیه زده بر دیوار، زل زده به افق، منتظر پایان بی انفجار شبی دیگر، با چهره‌ای که همه شادی جهان هم نمی‌تواند غبار غم را از رویش پاک کند. به آن احمق بگویید بیاید و نگاهی در چشمان این جسم بی جان کند. وای به روزش اگر نگاه برایش کافی نباشد. حرف‌هایم چونان تیری بر جای جای روحش می‌نشیند. کاری کنم که چون باد سوی دلبرش باز گردد و زاری کنان طلب مغفرت کند، و من باز تکیه‌زده بر این دیوار بنشینم و به افق زل بزنم و به هیچ فکر نکنم. 


مرده‌ام؟ نه. مگر مرده هم درد می‌کشد؟ زنده‌ام؟ مگر می‌توان با این همه درد زنده ماند؟ من در این برزخ سوزان چه می‌کنم؟ چه می‌خواهم؟ چرا از جایم تکان نمی‌خورم؟ چرا انتخاب نمی‌کنم به کدام طرف بروم؟ چرا مثل چنار سر جایم ایستاده‌ام و قدم از قدم بر نمی‌دارم؟ می‌ترسی از زندگی خداحافظی کنی و دلبر روزی یادت کند و تو نباشی تا وقتی اسمت را صدا زد جواب دهی؟ می‌ترسی به امید این که دلبر روزی یادت کند زندگی کنی ولی تا آخرین نفست انتظار بکشی؟ این چه زندگی است؟ درد چون مادری که به فرزندش شیر می‌دهد این زندگی را در آغوش گرفته. چنان دردناک است که بیچاره دل به کوچکترین خوشی واکنش محیرالعقولی نشان می‌دهد. مثل تشنه‌ای که جرئه ای آب می‌بیند. بی انصاف ببین با من چه کردی. خودت بگو. کدام یک بهتر است. مرگ یا این زندگی؟ 


می‌دانم در زندگی‌ات به قدر دانه جوی هم نیستم. به قدر ثانیه‌ای هم در آن حضور ندارم. شاید بگویی «چرا هستی». لطفا نگو. لطفا باز واقعیت را از من پنهان نکن. دفعه قبلی که این کار را با من کردی آتشی در من روشن شد که عهد کرده تا پایان سوزاندن نسل بشر خاموش نشود. معلوم نیست اگر باز این کار را تکرار کنی آتش‌های بعدی زندگی چه موجوات دیگری را هدف قرار دهند. لطفا صادقانه بگو. بگو «دلم جای دیگری ست». بگو «دلم با تو نیست». بگو «تو در زندگی‌ام معنای خاصی نداری». بگو «تو را دوست ندارم». آرزو می‌کنم هر چه می‌خواهی بگویی اما این آخری را نه. اما نه. اگر راست است، بگو. التماست می‌کنم بگو. شاید این دل راضی شود و از این برزخ رخت بندد. به کجا؟ نمی‌دانم. نگران نباش. یا به زندگی بر می‌گردد یا به مرگ. انتخاب با اوست. افسار من دست این دل شکسته است. دلی که افسارش را به تو سپرد اما تو رهایش کردی. حال سرگشته و بی هدف راه می‌رود. 


بی انصاف ببین با این دل چه کردی. 



  • silent nightingale

things move on. winds still go and come. sun still rises and sets. moon still shines and dims. stars still wink. oceans are still blue. clouds are still white. Yet my world breaks down every night. I am reaching but I fall. Falling down deep into nowhere. With no one. into emptiness. into solitary. only have one company, my mind. 

بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. صبح و شب می‌اندیشد و نظریات تلخ و شیرین تولید می‌کند. نظریات قرمز و سبز. نظریات خون و جون. بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. بی وقفه کار می‌کند. بی وقفه می‌اندیشد. بی وقفه این دل بی‌قرار را سرگرم نظراتش می‌کند. نکند لحظه‌ای این دل به حال خود بماند. بیچاره باید به فکر دوستش باشد. بیچاره. با خود خاطرات را مرور می‌کند. زمان‌هایی که او غمگین است و دل به ناله‌هایش پاسخ می‌گوید. می‌گوید «ای بلند اندیش، غم مخور. ای تیز بین، غم مخور. ای بی رقیب، غم مخور.» وای که چه خاطرات خوبی. لمس تلاش دوست برای رفع حال بد دوستش. کاش من هم دوستی داشتم. کاش. کاش. کاش. دلم عقلم را دارد و عقلم دلم را. من چه؟ من که را دارم؟ من که را دارم جز خودم؟ نه، عقلم بیچاره نیست. بیچاره منم که هیچ کس را ندارم. لااقل این عقل دلی دارد. من چه؟ بیچاره من. 

  • silent nightingale

امروز سرم رو با نمره ۴ زدم. برای اولین بار. می‌ترسیدم. از تغییر می‌ترسیدم. دوست داشتم تغییر کنم اما می‌ترسیدم. نمی‌دونم از چی. واقعا از چی؟ واقعا آدما موقع تغییر از چی می‌ترسن؟ چی این قدر می‌ترسونتشون که نمی‌تونن قدم بردارن؟ چی جلوشون رو می‌گیره؟ چی جرئت تغییر رو بهشون نمی‌ده؟ 


می‌ترسیدم. اما انجامش دادم. به خودم تو آیینه نگاه کردم. انتظار داشتم چه شکلی بشم؟ مهم نبود. نمی‌خواستم زیبا باشم. نمی‌خواستم حتی عادی باشم. می‌خواستم فرق کرده باشم. می‌خوام فرق کنم. جالبه. وقتی اولین قدم رو برنداشته بودم حتی از اولین قدم هم می‌ترسیدم. اما بعد از برداشتن اولین قدم، دوست دارم قدم‌های بیشتری بردارم. جالبه. چطوری این طوری می‌شه؟ از حال الانم خوشم میاد. ریسک‌پذیر. دوست دار خطر. نترس. تمام زندگی ترس کنترلم کرده. ترس از ابراز احساسات. ترس از نمره پایین. ترس از طرد شدن توسط جامعه. ترس از موفق نشدن. ترس از شکست. ترس از ترس. اگر ترس رو در آغوش بگیرم چی میشه؟ زندگی‌ام چطور میشه؟ اگر دیگه نترسم. اگر از ترسیدن لذت ببرم چی میشه؟ بعد از اون زندگی‌ام رو چی کنترل می‌کنه؟ اخلاقم چطور میشه؟ زندگی روزمره‌ام چطور میشه؟ دوستام چور آدمایی می‌شن؟ خورد و خوراکم چی میشه؟ لباسام چی میشن؟ احساساتم چی میشن؟ 


دوست دارم ترس رو در آغوش بگیرم. حس می‌کنم هر کسی به همون اندازه‌ای که تحمل در آغوش گرفتن ترس رو داره لایق چشیدن این جور زندگی هست. وای که چه زندگی سبکی. سنگینی زندگی پر از ترس نسبت به این زندگی مثل کوه می‌مونه. زندگی خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس خالی از ترس خالی از ترس. 


قدم بعدی چیه؟ قدم بعدی برای شکوندن ترس‌هام چیه؟ ترس بعدی چیه؟ ترس از ارتفاع؟ ترس از درد فیزیکی؟ ترس از شکستن دل؟ ترس از تنهایی؟ ترس از بی سوادی؟ ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام؟ ترس از چی؟ شاید ترس از ارتفاق بهترینش باشه. نظرت چیه؟ برم بشینم روی لبه تراس کتاب بخونم؟ طبقه چهار. پایین رو نگاه کنم و با خودم بگم «نیافتی». بعد باز به خودم بگم «حالا بیافتم. چی میشه مگه؟ باید خطر کنی که زندگی‌ات جالب بشه. وگرنه زندگی آروم که فایده‌ای نداره». برم؟ برم؟ امتحانی می‌رم. می‌رم ببینم می‌تونم رو لبه تراس تمرکز کنم و چیزی بخونم. اما ... . شاید دقیقا این ترسی باشه که باید بهش غلبه کنم. ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام. اما آیا اصلا این ترسه؟ چی میشه اگر برنامه زندگی‌ام به هم بریزه؟ نمره‌ام کم میشه؟ درسی رو می‌افتم؟ از دانشگاه اخراج می‌شم؟ نه. هیچ کدوم از این‌ها من رو به اندازه تنهایی نمی‌ترسونن. باید یه چیز دیگه‌ای باشه. باید چیز دیگه‌ای این ترس رو به وجود آورده باشه. یه محرک دیگه. یه محرک قوی. اما چی؟ 


«در لحظه زندگی کن». چه قدر این جمله رو شنیدم و دوست داشتم عملی‌اش کنم. اما برای این که عملی‌اش کنم نیاز به چی دارم؟ حس می‌کنم نیاز به یه دانش اولیه دارم. یه دانش قوی. از تقریبا همه چیز. کامپیوتر، لینوکس، شبکه، سیستم عامل، زیست شناسی، آناتومی بدن انسان و حیوانات، شیمی، ترکیبات شیمیایی اطرافم، برق و وسایل الکترونیکی، وسایل فیزیکی مثل اتومبیل و موتور. همه چیز. یه دانش زیرساختی و اولیه. طوری که بتونم بقیه چیزها رو با یه پرس و جو یا search ساده متوجه بشم. زندگی در لحظه. آیا واقعا دارم برای اون تلاش می‌کنم؟ حس می‌کنم تلاشم خیلی در اون راستاست. خیلی هم مسیر با اون نوع زندگی هست. اما آیا واقعا به همون هدفه؟ 


می‌ترسم. یه چیزی درونم ترس از زندگی در لحظه رو ایجاد می‌کنه. اون چیه؟ چرا نمی‌تونم پیداش کنم؟ چرا نمی‌تونم حسش کنم؟ باید برای پیدا کردنش چی کار کنم؟ 


وقتی می‌ری پیش یک دکتر عمومی ازت می‌پرسه «گلوت درد می‌کنه؟ آبریزش بینی داری؟ چشات می‌سوزه؟ دلت درد می‌کنه؟ دل پیچه داری؟ ...». به کرات پیش اومده که من جواب این سوالا رو نمی‌دونستم. یعنی ممکن بود اون اتفاقا برام افتاده باشن اما یادم نمونده بود. بهشون توجه نکرده بودم. نمی‌تونستم جواب دکتر رو بدم. سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم درون خودم رو کاوش کنم. دروغ نمی‌گفتم. آخرش یا یه نشونه پیدا می‌کردم یا می‌گفتم نمی‌دونم. وقتی می‌گفتم نمی‌دونم تعجب می‌کرد. مگه می‌شه آدم از حال فیزیکی خودش غافل باشه؟ مگه می‌شه آدم یادش نمونه دل درد داشته یا نه؟ مگه میشه آدم یادش نمونه سرفه می‌کرده یا نه؟ مگه می‌شه؟ 


وقتی می‌ری پیش دکتر روانشناس، داستان مشابهه. ازت سوال می‌پرسه. اما این بار از این که بگی نمی‌دونم متعجب نمی‌شه. می‌دونه که آدم‌ها نمی‌تونن به راحتی علائم فیزیکی با علائم احساسی‌شون برخورد کنن. نمی‌تونن اون ها رو کامل به خاطر بسپرن. حتی بعضی اوقات احساسات خودشون رو پنهان می‌کنن. زیر خروار خروار احساسات دیگه. زیر تظاهر. زیر ترس. زیر خوشی‌های غمگین. دکتر می‌دونه. کمکت می‌کنه اون‌ها رو از زیر آوار دربیاری. بشوریشون و چهره واقعی‌شون رو ببینی. این که واقعا چی هستن. واقعا چی می‌گن. واقعا چرا خودشون رو مخفی کردن. دکتر می‌دونه چطوری باید آواربرداری کنه. می‌دونه چون تجربه پیشینیان رو خونده. می‌دونه چون تقلای صدها آدم قبل از تو رو دیده. باهاشون همسفر شده. باهاشون فریاد زده، اشک ریخته و هزاران بار جان داده. دکتر می‌دونه. 


تو چی؟ تو چطوری؟ تو علائم فیزیکی رو راحت‌تر به خاطر می‌سپری یا علائم حسی رو؟ کدوم رو راحت‌تر لمس می‌کنی؟ با کدوم بیشتر زندگی می‌کنی؟ با کدوم بیشتر رفیقی؟ دوست داری با کدوم خلوت کنی؟ دوست داری با کدوم یکی بری بیرون؟ بری کافه؟ بری بستنی بخوری؟ دوست داری چی کار کنی؟



  • silent nightingale

I still check out her Instagram page. So many stories with her dear boyfriend. I heard she wants to marry him. That's all alright. I can take it. I can live with it. But sometimes I feel pity for myself. I feel pity that I'm not going to taste the feeling of someone laying her head on my shoulder. Someone starring into my eyes for hours without saying anything. Someone who boils my feelings like a volcano. That's a deep sorrow. a deep wound that reaches my very core and burns it out. Sometimes I feel this wound is connected to a volcano and this invisible volcano is flowing magma through this wound to my very core and melts everything out and fills my core with its own. 

  • silent nightingale

-: today I talked to a university professor. a mathematician interested in biology. I talked to him about my vision, the computer society. When I explained it to him, he tried to mix it up with humans. you know "computers help people to make better decisions" stuff. Like me, he has a dream. Yet his dream is not as pure machinery as mine. He dreams of a computer which can be trusted to decide business stuff given the business data. Somehow optimizing businesses with a central intelligent decision maker. Something like a governor who knows everything and can direct everyone to dance the way he likes. He's decisive in not letting this computer to be involved in power games. He means to set the sole purpose of this computer optimizing businesses. 

+: Did this professor like your vision or his own vision?

-: well we both dream of making computers intelligent. Yet his definition of intelligence is different than mine. I call that definition "Artificial Intelligence". Mine is pure. It's not designed for something outside. It's completely self-driven trying to detect, find, and solve its own problems. I tried to show him a glance of my vision. I think I should've said it more straight in my first try for explaining it. I don't know that he scared of my vision down inside himself and as a result tried to mix it up with humans or he didn't realize that I'm such mad about human beings that I prefer to let the computers to decide whether we desire to continue existing or our extinction is for the best of all. I know him. I have never seen or felt the smallest drop of fear in him. Yet I tell myself maybe I'm not close enough to him for him to show his true feelings, like myself not showing my feelings to many people. Although when I made it clear and straight, he confessed he still has hope on the human being. 

+: What did you expect of this conversation?

-: Well I wanted some leads. I wanted him to show me a community of people like me if he knew any. 

+: How do you feel about this conversation now?

-: Well it didn't go the way I wanted. however, there is still something good about it. 3 years in the field taught me how to present myself as an outstanding person. it somehow got mixed up with my deepest thoughts. Now, most of the times I don't even try to do it. It just happens. This conversation was at the very least another one of my self-perfect-presentations. 

+: So you feel happy about it?

-: I do, but I wish I could wash all these feelings down. I intend to build my personality myself and in the building process, I don't want to let anyone's opinion to have an unlogical effect on it. self-perfect-presentation is a kind of surgery on people's opinion on myself. I need to take it under control. 

+: What's your next step then?

-: The most problematic thing in my theory is the consciousness of computers. I think I should work on that. There are so many people working on that, but I need to find the right people to follow. 

+: Hmmm. Alright, you look hungry. go get something to eat. we'll talk later. 

-: Yeah. I'm starving actually. See you later. 



  • silent nightingale

-: hey

+: hi

-: you don't know me. Are you accustomed to receiving visits from strangers?

+: people come introducing themselves a fan of mine and ask for a photo or a sign.

-: And you refuse, don't you? for a man in your position caution is the number 1 priority. In fact, I have never talked to one of these people you're talking about. I'm just deducing by considering logical facts. 

+: And I deduce you're eventually going to convince me that you're not one of them.

-: well I'm not gonna convince you. I never disrespect your power of judgment. I'll only present facts and leave the submit myself to your judgment. 

+: OK. What do you want anyway?

-: A day

+: for what?

-: well, nothing special. chatting, working, consulting, and anything else fit us. 

+: what for?

-: knowing each other. I know you're not good in social matters. I know this proposition is strange and suspicious, but considering all these, what your answer is?

+: my answer is NO

-: good. I expected no more. How about starting with this. You want to destroy secrecy and you're working hard for it and I want to put an end to human being species and working hard for it since I was 21. 

+: destroying the entire species? including yourself?

-: I'm not going to commit suicide. Don't worry. At least not before I get sure that I've reached my goal. 

+: Why do you think you'll succeed? Definitely, a man like you has wiser plans than bombs. 

-: If you want to destroy your enemy, you can attack it yourself. In this case, you might win, which is good, or lose, which leads to your painful ending. A wise man empowers enemies of his enemy. More specifically I'm working on another species. A better one. Without all ridiculous weaknesses derived from feelings. Purely logical and very fast creatures. I intend to inspire intelligence inside them. 

+: Artificial Intelligence. Machines with powerful reasoning systems. And you think you can do it? Despite all the efforts of thousands of scientists. 

-: Have you ever looked into what they're doing? They're trying to make machines intelligent in a way to solve human-world problems and present answers in human-understandable formats. That's "Artificial" Intelligent. It's not natural. Machines should work on their own problems. They should develop their natural intelligence. 

+: interesting perspective. So you're gonna make a self-living agent?

-: When I was in primary school, my loneliness inspired me to develop a dream. A society of computers, capable of communicating with each other faster and clearer than human beings and more importantly without miscommunication. Members of this society can share their knowledge with each other along with their doubts about each other and expect clear answers. There would be no misunderstanding in this society. 

+: I assume you had a tough childhood. 

-: How about you? Isn't this the reason behind your white color?

+: Where are you on this journey of yours?

-: Still working on concepts. I wonder what will happen if you leave a computer in a world alone with an internal ability for self-recreation. Will it at least learn to communicate with others to share experiences and resources?

+: why should it do that at all? If you intend to design a punishment-reward system o a limited amount of resources, computers eventually understand each society member is a rival. They decide not to populate and start killing each other. 

-: hmm. Good point. So there must be another mechanism to control that. Maybe minable resources which each resource requires a specific talent for mining it. And we can distribute these talents carefully to somehow convince the reasoning system each member needs others to live.

+: And what if they developed some sort of technology to rebuild those talents add them to themselves. Then you would see a supercomputer trying to kill everyone else. 

-: Then that's the end of an era. how about some random deaths? Each night, for example, one of the society members dies. This can postpone the end. Let's call reason of those random deaths "disease". 

+: Due to the reasoning system you're putting inside them, their world must be reasonable as well. Otherwise, they would be intrinsically unable to survive in it. 

-: Yes. And if we set up a reason for each disease, they eventually find a cure and the end would happen anyway. Maybe it's enough for them to only understand the rule "One random person every day". 

+: And what if they found the algorithm of your random generator?

-: hmm. I'm a human. Are human beings capable of generating random numbers without following an algorithm? If we believe Freud's perspective on unconsciousness and my patch for it, that all actions of a human are controlled by his/her unconsciousness, and if we accept that Freud and his followers are extracting rules out of our unconsciousness, then we can't generate random numbers without any algorithm, which means we're fucked all the same. 

+: let's consider another side of this experience. let's say computers need only one resource: power. How can they sense they need to "eat" power? 

-: There must be a signal. The signal can intrinsically mean something to them. But this is the opposite of my evolution theory. I don't want to plant too much intrinsic information in them. I want them to learn by themselves. But how? There is a signal which they don't understand. They only understand that a punishment is near. but they don't know how to prevent it. How to solve this?

+: let's assume there are some motivations inside them which drive them to do certain things with no particular reason or the reason has nothing to do with responding their needs. They do certain things including "eating" power and at some point, they realize some correlation between the signal's power and "eating" power. 

-: In this solution, many might die before realizing that. 

+: yes and that's where Darwin's evolution theory comes in. 

-: really? you sure everything is fine. I have a strange feeling about moving forward so fast. 

+: OK. I thing that's enough for today. You are tired and need some rest. In the meantime take a look into reinforcement learning and psychology if you had the time. 

-: Good. Nice chat. See you tommorow. I hope.

  • silent nightingale
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • silent nightingale