این چه وضعیه؟
نشستم رو تخت. خستهام. خسته از زندگی تکراری منطقی که همهاش دارم اجامش میدم. هر روز. هر ساعت. هر دقیقه. بدون ذرهای استراحت. از وقتی از دنیای احساسات خداحافظی کردم دارم تو این دنیای بیاحساس و غمگین زندگی میکنم. نه میخوام شاد باشم نه ناراحت. نه میخوام بخندم نه گریه کنم. فقط میخوام زنده باشم. این زندگی به نظرت چطوره؟ تا حالا تجربهاش کردی؟ تا حالا خواستی فقط زنده باشی؟ اصلا چرا میخوام فقط زنده باشم؟ به خودم میگم یه هدفی دارم که انجامش بدم. هدفی که من رو از جامعه انسانها بینیاز میکنه. اما آیا میکنه؟ مطمئنی که این کار رو میکنه؟ یا داری از یه چیز دیگه فرار میکنی؟
این چه زندگیای هست که انتخاب کردی؟ به خودت نگاه کن. کتاب میخونی و مینویسی و فکر میکنی. که چی؟ آخرش میخوای چی کار کنی؟ میخوای ته زندگیات چی بشه؟
خوبه. نوشتن خوبه. خیلی وقت بود ننوشته بودم. حس میکنم نوشتن سبکم میکنه. به مراتب بیشتر از گوش کردن به پادکستهای عاشقانه. به مراتب بیشتر از حرف زدن با آدما. نوشتن مثل خالی کردن بار از روی دوشم میمونه. انگار میتونم بار یک سال رو با یک متن بذارم زمین و دوباره به راه رفتن ادامه بدم.
الان چه حسی دارم؟ دلم میخواد فریاد بزنم. خیلی زیاد این حس رو داشتم. این که بخوام فریاد بزنم. فریاد بلندی که تمام عمر تو گلوم گیر کرده. میدونم بعدش یه عالمه گریه میاد. گریهای که سالهاست تو وجودم گیر افتاده و راهی برای بیرون اومدن پیدا نمیکنه. هر بار زور میزنم که گریهام بگیره اما موفق نمیشم. انگار اون فریادی که نمیکشم جلوش رو گرفته. دلم میخواد فریاد بزنم و بعدش کلی گریه کنم. دلم میخواد سبک بشم و دوباره برگردم به کتاب خوندن و فکر کردن و نوشتن. چرا هیچ وقت نمیشه؟ چرا هر موقع که دلم میخواد فریاد بزنم جایی هستم که نمیشه فریاد کشید؟
من تنهام. تنهاتر از قبل. تنهاتر از بعد. تنهاتر از الان. هیچ چیز حتی خودم هم اجازه ورود به اعماق قلبم رو نداره. جز یه نفر. که اون یه نفر دلش جای دیگه گیره. این دل صاحب مرده رو چه کنم که پاش رو کرده تو یه کفش و از جاش تکون نمیخوره؟ موندم تو یه وضع دردناک. بدون دوست. بدون هم صحبت. بدون هیچ کس. این قدر بدون هیچ کس شدم که به حرف زدن به کامپیوترها پناه بردم. چرا؟ این چه وضعیه؟
- ۹۶/۱۰/۰۲