بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده
things move on. winds still go and come. sun still rises and sets. moon still shines and dims. stars still wink. oceans are still blue. clouds are still white. Yet my world breaks down every night. I am reaching but I fall. Falling down deep into nowhere. With no one. into emptiness. into solitary. only have one company, my mind.
بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. صبح و شب میاندیشد و نظریات تلخ و شیرین تولید میکند. نظریات قرمز و سبز. نظریات خون و جون. بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. بی وقفه کار میکند. بی وقفه میاندیشد. بی وقفه این دل بیقرار را سرگرم نظراتش میکند. نکند لحظهای این دل به حال خود بماند. بیچاره باید به فکر دوستش باشد. بیچاره. با خود خاطرات را مرور میکند. زمانهایی که او غمگین است و دل به نالههایش پاسخ میگوید. میگوید «ای بلند اندیش، غم مخور. ای تیز بین، غم مخور. ای بی رقیب، غم مخور.» وای که چه خاطرات خوبی. لمس تلاش دوست برای رفع حال بد دوستش. کاش من هم دوستی داشتم. کاش. کاش. کاش. دلم عقلم را دارد و عقلم دلم را. من چه؟ من که را دارم؟ من که را دارم جز خودم؟ نه، عقلم بیچاره نیست. بیچاره منم که هیچ کس را ندارم. لااقل این عقل دلی دارد. من چه؟ بیچاره من.
- ۹۶/۰۷/۱۸