۱) وقتی یه جمله میخونم اولین چیزی که بهش فکر میکنم اینه که نویسنده احساسش چی بوده وقتی این جمله رو میگفته. عصبانی بوده؟ ناراحت بوده؟ خوشحال بوده؟
چرا چنین فکری میکنم؟ به فرض به احساس طرف رسیدم. لایههای پایینترش رو چطوری پیدا کنم؟
۲) وقتی کسی میخنده دوست دارم بخندم. چرا؟ البته بعضی وقتها وقتی فرد خاصی میخنده غمگین میشم. باز چرا؟
۳) وقتی یک شیر آب باز میبینم یا یک اجاق گاز روشن یا یک چراغ روشن که هیچ کس ازش استفاده نمیکنه، خاموشش میکنم. چرا؟ هیچ حس خوبی از این کار پیدا نمیکنم. یعنی قبلا پیدا میکردم اما الان دیگه نه. دیگه فقط از روی عادت این کار رو میکنم.
۴) در دوران مدرسه یک خواب را به دفعات دیدم. و حتی به خاطر دارم که چند بار در دو سال اول دانشگاه هم این خواب را دیدهام. خواب کوتاهی است. من در حال دوییدن در کوچه روبروی خانه پدریام هستم. در حین دویدن برای رد کردن سریع یک ناحیه با ارتفاع کمتر میپرم اما در میانه پرش متوجه میشوم در محاسباتم اشتباه کردهام و در حال سقوطم. ناگهان از خواب میپرم. در همان لحظه که از خواب میپرم پاهایم نیز به شدت تکان میخورند. وقتی بیدار میشوم متوجه میشوم خیس عرق هستم. اکثر اوقات بالشم خیس است اما بعضی اوقات ران پایم نیز عرق کرده.
نمیدانم علت این کابوس تکراری چیست. از کجا نشأت گرفته؟ چرا مدتی است دیگر این خواب را نمیبینم. آیا این خواب قصد داشته به من اخطار دهد؟ همانند درد که انسان را از وقوع اتفاق بدی در بدن مطلع میکند، آیا میتوان فرض کرد کابوس خبر از وقوع اتفاقی بد در ناخودآگاه انسان میدهد؟
5) وقتی عده ای درباره من صحبت می کنند لذت می برم. وقتی درباره من ابراز احساسات می کنند خیلی لذت می برم. آیا وقتی درباره من گزاره های منطقی بیان می کنند هم لذت می برم؟ آیا دوست دارم در افکار منطقی اطرافیانم جایگاهی داشته باشم یا در احساساتشان؟ حضور در کدام یک از این ها بیشتر من را خوشحال می کند؟