days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

مشخصات بلاگ
days and nights

the sole purpose of creating words is to express meanings, but words are defined so ambiguous that some words can point to opposite meanings. Thus what benefit
does transforming thoughts into words have except for a relief for the speaker and wasting lives of the listeners?

طبقه بندی موضوعی

تغییر - ترس

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ

امروز سرم رو با نمره ۴ زدم. برای اولین بار. می‌ترسیدم. از تغییر می‌ترسیدم. دوست داشتم تغییر کنم اما می‌ترسیدم. نمی‌دونم از چی. واقعا از چی؟ واقعا آدما موقع تغییر از چی می‌ترسن؟ چی این قدر می‌ترسونتشون که نمی‌تونن قدم بردارن؟ چی جلوشون رو می‌گیره؟ چی جرئت تغییر رو بهشون نمی‌ده؟ 


می‌ترسیدم. اما انجامش دادم. به خودم تو آیینه نگاه کردم. انتظار داشتم چه شکلی بشم؟ مهم نبود. نمی‌خواستم زیبا باشم. نمی‌خواستم حتی عادی باشم. می‌خواستم فرق کرده باشم. می‌خوام فرق کنم. جالبه. وقتی اولین قدم رو برنداشته بودم حتی از اولین قدم هم می‌ترسیدم. اما بعد از برداشتن اولین قدم، دوست دارم قدم‌های بیشتری بردارم. جالبه. چطوری این طوری می‌شه؟ از حال الانم خوشم میاد. ریسک‌پذیر. دوست دار خطر. نترس. تمام زندگی ترس کنترلم کرده. ترس از ابراز احساسات. ترس از نمره پایین. ترس از طرد شدن توسط جامعه. ترس از موفق نشدن. ترس از شکست. ترس از ترس. اگر ترس رو در آغوش بگیرم چی میشه؟ زندگی‌ام چطور میشه؟ اگر دیگه نترسم. اگر از ترسیدن لذت ببرم چی میشه؟ بعد از اون زندگی‌ام رو چی کنترل می‌کنه؟ اخلاقم چطور میشه؟ زندگی روزمره‌ام چطور میشه؟ دوستام چور آدمایی می‌شن؟ خورد و خوراکم چی میشه؟ لباسام چی میشن؟ احساساتم چی میشن؟ 


دوست دارم ترس رو در آغوش بگیرم. حس می‌کنم هر کسی به همون اندازه‌ای که تحمل در آغوش گرفتن ترس رو داره لایق چشیدن این جور زندگی هست. وای که چه زندگی سبکی. سنگینی زندگی پر از ترس نسبت به این زندگی مثل کوه می‌مونه. زندگی خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس خالی از ترس خالی از ترس. 


قدم بعدی چیه؟ قدم بعدی برای شکوندن ترس‌هام چیه؟ ترس بعدی چیه؟ ترس از ارتفاع؟ ترس از درد فیزیکی؟ ترس از شکستن دل؟ ترس از تنهایی؟ ترس از بی سوادی؟ ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام؟ ترس از چی؟ شاید ترس از ارتفاق بهترینش باشه. نظرت چیه؟ برم بشینم روی لبه تراس کتاب بخونم؟ طبقه چهار. پایین رو نگاه کنم و با خودم بگم «نیافتی». بعد باز به خودم بگم «حالا بیافتم. چی میشه مگه؟ باید خطر کنی که زندگی‌ات جالب بشه. وگرنه زندگی آروم که فایده‌ای نداره». برم؟ برم؟ امتحانی می‌رم. می‌رم ببینم می‌تونم رو لبه تراس تمرکز کنم و چیزی بخونم. اما ... . شاید دقیقا این ترسی باشه که باید بهش غلبه کنم. ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام. اما آیا اصلا این ترسه؟ چی میشه اگر برنامه زندگی‌ام به هم بریزه؟ نمره‌ام کم میشه؟ درسی رو می‌افتم؟ از دانشگاه اخراج می‌شم؟ نه. هیچ کدوم از این‌ها من رو به اندازه تنهایی نمی‌ترسونن. باید یه چیز دیگه‌ای باشه. باید چیز دیگه‌ای این ترس رو به وجود آورده باشه. یه محرک دیگه. یه محرک قوی. اما چی؟ 


«در لحظه زندگی کن». چه قدر این جمله رو شنیدم و دوست داشتم عملی‌اش کنم. اما برای این که عملی‌اش کنم نیاز به چی دارم؟ حس می‌کنم نیاز به یه دانش اولیه دارم. یه دانش قوی. از تقریبا همه چیز. کامپیوتر، لینوکس، شبکه، سیستم عامل، زیست شناسی، آناتومی بدن انسان و حیوانات، شیمی، ترکیبات شیمیایی اطرافم، برق و وسایل الکترونیکی، وسایل فیزیکی مثل اتومبیل و موتور. همه چیز. یه دانش زیرساختی و اولیه. طوری که بتونم بقیه چیزها رو با یه پرس و جو یا search ساده متوجه بشم. زندگی در لحظه. آیا واقعا دارم برای اون تلاش می‌کنم؟ حس می‌کنم تلاشم خیلی در اون راستاست. خیلی هم مسیر با اون نوع زندگی هست. اما آیا واقعا به همون هدفه؟ 


می‌ترسم. یه چیزی درونم ترس از زندگی در لحظه رو ایجاد می‌کنه. اون چیه؟ چرا نمی‌تونم پیداش کنم؟ چرا نمی‌تونم حسش کنم؟ باید برای پیدا کردنش چی کار کنم؟ 


وقتی می‌ری پیش یک دکتر عمومی ازت می‌پرسه «گلوت درد می‌کنه؟ آبریزش بینی داری؟ چشات می‌سوزه؟ دلت درد می‌کنه؟ دل پیچه داری؟ ...». به کرات پیش اومده که من جواب این سوالا رو نمی‌دونستم. یعنی ممکن بود اون اتفاقا برام افتاده باشن اما یادم نمونده بود. بهشون توجه نکرده بودم. نمی‌تونستم جواب دکتر رو بدم. سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم درون خودم رو کاوش کنم. دروغ نمی‌گفتم. آخرش یا یه نشونه پیدا می‌کردم یا می‌گفتم نمی‌دونم. وقتی می‌گفتم نمی‌دونم تعجب می‌کرد. مگه می‌شه آدم از حال فیزیکی خودش غافل باشه؟ مگه می‌شه آدم یادش نمونه دل درد داشته یا نه؟ مگه میشه آدم یادش نمونه سرفه می‌کرده یا نه؟ مگه می‌شه؟ 


وقتی می‌ری پیش دکتر روانشناس، داستان مشابهه. ازت سوال می‌پرسه. اما این بار از این که بگی نمی‌دونم متعجب نمی‌شه. می‌دونه که آدم‌ها نمی‌تونن به راحتی علائم فیزیکی با علائم احساسی‌شون برخورد کنن. نمی‌تونن اون ها رو کامل به خاطر بسپرن. حتی بعضی اوقات احساسات خودشون رو پنهان می‌کنن. زیر خروار خروار احساسات دیگه. زیر تظاهر. زیر ترس. زیر خوشی‌های غمگین. دکتر می‌دونه. کمکت می‌کنه اون‌ها رو از زیر آوار دربیاری. بشوریشون و چهره واقعی‌شون رو ببینی. این که واقعا چی هستن. واقعا چی می‌گن. واقعا چرا خودشون رو مخفی کردن. دکتر می‌دونه چطوری باید آواربرداری کنه. می‌دونه چون تجربه پیشینیان رو خونده. می‌دونه چون تقلای صدها آدم قبل از تو رو دیده. باهاشون همسفر شده. باهاشون فریاد زده، اشک ریخته و هزاران بار جان داده. دکتر می‌دونه. 


تو چی؟ تو چطوری؟ تو علائم فیزیکی رو راحت‌تر به خاطر می‌سپری یا علائم حسی رو؟ کدوم رو راحت‌تر لمس می‌کنی؟ با کدوم بیشتر زندگی می‌کنی؟ با کدوم بیشتر رفیقی؟ دوست داری با کدوم خلوت کنی؟ دوست داری با کدوم یکی بری بیرون؟ بری کافه؟ بری بستنی بخوری؟ دوست داری چی کار کنی؟



  • silent nightingale

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی