days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

days and nights

a recording media for my thoughts in days and mostly nights

مشخصات بلاگ
days and nights

the sole purpose of creating words is to express meanings, but words are defined so ambiguous that some words can point to opposite meanings. Thus what benefit
does transforming thoughts into words have except for a relief for the speaker and wasting lives of the listeners?

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

می‌خواهم زار زار گریه کنم. چرا؟ در این کم سوزان چه می‌گذرد؟ غم از جای جای روانم بالا می‌رود، از چشمانم آویزان است، از نگاه پریشانم پیداست. نگاه کن. نگاه کن چه بر سر من آمده است. نگاه کن. روزگاری بر و بیایی داشتم. یکه تازی بودم بی همتا. جایی که مردم جرئت قدم برداشتن نداشتند من دوان دوان می‌رفتم. سینه سپر می‌کردم چون شیر. سلطان جنگل نبودم اما لااقل پرنده‌ای تنها که در خانه‌اش نشسته هم نبودم. نگاه کن با من چه کردی. نگاه کن. نگاه کن چه بودم و چه شدم. وای از آینده. به کجا می‌رود این مسیر سراشیبی غم انگیز؟ مقصد جاده‌ای که من را در آن رها کردی کجاست؟ بی انصاف ببین با من چه کردی. ببین چگونه مثل کورها تلو تلو می‌خورم. ببین چگونه مثل بی‌نواها ناله می‌کنم. ببین چگونه از عرش به فرش آمدم. بی انصاف ببین با من چه کردی. 


خواستم آرزو کنم کاش هیچ وقت نمی‌دیدمت. دلم راضی نشد. آرزو کردم هیچ وقت مسیرم به محله‌ای که در آن قدم زده‌ای نمی‌خورد. باز دلم راضی نشد. آرزو کردم کاش هیچ وقت به شهری که در آن نفس کشیده‌ای نمی‌رفتم. باز دلم آه کشید. آرزو کردم کاش هیچ وقت در دنیایی که در آن زیسته‌ای متولد نمی‌شدم. شاید دلم این بار راضی شود و این بغض سنگین را بترکاند. راضی نشد. بی انصاف ببینم با دلم چه کردی. 


هر شب می‌نشینم و به دیواری تکیه می‌دهم و افق زل می‌زنم. به چه فکر می‌کنم؟ به هیچ چیز. فقط زل می‌زنم. فقط. آخر به چه فکر کنم؟ به خاطراتی که نداشتیم؟ به حرف‌هایی که نزدیم؟ به دوستی‌ای که نکردیم؟ به قول‌هایی که به هم ندادیم؟ به خنده‌هایت که هیچ وقت متعلق به من نبودند؟ به غصه‌های خودم که هیچ وقت فرصت پیدا نکردند با خنده‌هایت آب شوند؟ به چه فکر می‌کردم؟ همان بهتر که فکر نکنم. همان بهتر که فقط نگاه کنم. فقط نگاه کنم تا شبی دیگر بدون ترکیدن بغضم بگذرد. گاه حس می‌کنم بغضم از سرم سنگین‌تر است. انگار سنگینی جسمم همه در گلویم جمع شده. کمی ناشیانه راه بروم سنگینی‌اش زمین‌گیرم می‌کند. باید قدم‌هایم را با دقت بردارم. اما نه. بهتر است اصلا راه نروم. بنشینم و فقط به افق زل بزنم. نه فکر کنم و نه راه بروم. همین جا پشت به پشت این دیوار خوب است. بی انصاف ببین با من چه کردی. از ترس زمین‌گیر شدن، سر جایم نشسته‌ام و ذره‌ای تکان نمی‌خورم. 


نشسته‌ام. تکیه بر دیواری زده‌ام. نگاهم به رو به روست. به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز آرزوهایی که هیچگاه محقق نشدند. هر لحظه آرزو می‌کنم کاش بغضم بترکد. کاش فریادم از گلو خارج شود. کاش گریه‌ام چون سیلی دلم را بشوید. کاش این غم بی انصاف چند روزی به قشلاق برود و من را با برگ‌های پاییز تنها بگذارد. می‌گویند پاییز دلگیر است. بوی دلبر می‌دهد. رنگ لباس دلبر را دارد. آسمانش به آغوش دلبر می‌ماند. ببین چه ها می‌گویند. راست می‌گویند؟ بی انصاف ببین با من چه کردی که معنای هیچ یک از این‌ها را نمی‌دانم. بوی دلبر چگونه است؟ رنگ لباس دلبر چیست؟ آغوش دلبر چه حالی دارد؟ بی انصاف ببین با من چه کردی. حال فقط بغضم برایم مانده تا در آغوش بگیرم. بغضم. بزرگترین یادگاری‌ات. 


می‌خواهم فریاد بکشم. می‌خواهم دنیا را با اشک‌هایم غرق کنم. می‌خواهم جهان را از اندوهم باخبر کنم. می‌خواهم فریادم مرز کشورها را جا به جا کند. شاید بالاخره انسان‌ها قبول کنند که کشور و مرز و پول همه بی‌معنی است و تنها معنی دل دلبر است و بس. دل دلبر خوش باشد باقی به جهنم. باقی با من. باقی هیچ نمی‌ارزد. تا دل دلبر خوش است، آتش جهنم هم نمی‌تواند مرا بسوزاند. غم دلبر کجا و جهنم کجا. کدام احمقی غم دلبر را انتخاب می‌کند؟ اگر چنین احمقی سراغ دارید سوی من فرستیدش. نگاهی در من کند نظرش عوض می‌شود. من دیوانه، تکیه زده بر دیوار، زل زده به افق، منتظر پایان بی انفجار شبی دیگر، با چهره‌ای که همه شادی جهان هم نمی‌تواند غبار غم را از رویش پاک کند. به آن احمق بگویید بیاید و نگاهی در چشمان این جسم بی جان کند. وای به روزش اگر نگاه برایش کافی نباشد. حرف‌هایم چونان تیری بر جای جای روحش می‌نشیند. کاری کنم که چون باد سوی دلبرش باز گردد و زاری کنان طلب مغفرت کند، و من باز تکیه‌زده بر این دیوار بنشینم و به افق زل بزنم و به هیچ فکر نکنم. 


مرده‌ام؟ نه. مگر مرده هم درد می‌کشد؟ زنده‌ام؟ مگر می‌توان با این همه درد زنده ماند؟ من در این برزخ سوزان چه می‌کنم؟ چه می‌خواهم؟ چرا از جایم تکان نمی‌خورم؟ چرا انتخاب نمی‌کنم به کدام طرف بروم؟ چرا مثل چنار سر جایم ایستاده‌ام و قدم از قدم بر نمی‌دارم؟ می‌ترسی از زندگی خداحافظی کنی و دلبر روزی یادت کند و تو نباشی تا وقتی اسمت را صدا زد جواب دهی؟ می‌ترسی به امید این که دلبر روزی یادت کند زندگی کنی ولی تا آخرین نفست انتظار بکشی؟ این چه زندگی است؟ درد چون مادری که به فرزندش شیر می‌دهد این زندگی را در آغوش گرفته. چنان دردناک است که بیچاره دل به کوچکترین خوشی واکنش محیرالعقولی نشان می‌دهد. مثل تشنه‌ای که جرئه ای آب می‌بیند. بی انصاف ببین با من چه کردی. خودت بگو. کدام یک بهتر است. مرگ یا این زندگی؟ 


می‌دانم در زندگی‌ات به قدر دانه جوی هم نیستم. به قدر ثانیه‌ای هم در آن حضور ندارم. شاید بگویی «چرا هستی». لطفا نگو. لطفا باز واقعیت را از من پنهان نکن. دفعه قبلی که این کار را با من کردی آتشی در من روشن شد که عهد کرده تا پایان سوزاندن نسل بشر خاموش نشود. معلوم نیست اگر باز این کار را تکرار کنی آتش‌های بعدی زندگی چه موجوات دیگری را هدف قرار دهند. لطفا صادقانه بگو. بگو «دلم جای دیگری ست». بگو «دلم با تو نیست». بگو «تو در زندگی‌ام معنای خاصی نداری». بگو «تو را دوست ندارم». آرزو می‌کنم هر چه می‌خواهی بگویی اما این آخری را نه. اما نه. اگر راست است، بگو. التماست می‌کنم بگو. شاید این دل راضی شود و از این برزخ رخت بندد. به کجا؟ نمی‌دانم. نگران نباش. یا به زندگی بر می‌گردد یا به مرگ. انتخاب با اوست. افسار من دست این دل شکسته است. دلی که افسارش را به تو سپرد اما تو رهایش کردی. حال سرگشته و بی هدف راه می‌رود. 


بی انصاف ببین با این دل چه کردی. 



  • silent nightingale

things move on. winds still go and come. sun still rises and sets. moon still shines and dims. stars still wink. oceans are still blue. clouds are still white. Yet my world breaks down every night. I am reaching but I fall. Falling down deep into nowhere. With no one. into emptiness. into solitary. only have one company, my mind. 

بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. صبح و شب می‌اندیشد و نظریات تلخ و شیرین تولید می‌کند. نظریات قرمز و سبز. نظریات خون و جون. بیچاره از فرط تنهایی به کار افتاده. بی وقفه کار می‌کند. بی وقفه می‌اندیشد. بی وقفه این دل بی‌قرار را سرگرم نظراتش می‌کند. نکند لحظه‌ای این دل به حال خود بماند. بیچاره باید به فکر دوستش باشد. بیچاره. با خود خاطرات را مرور می‌کند. زمان‌هایی که او غمگین است و دل به ناله‌هایش پاسخ می‌گوید. می‌گوید «ای بلند اندیش، غم مخور. ای تیز بین، غم مخور. ای بی رقیب، غم مخور.» وای که چه خاطرات خوبی. لمس تلاش دوست برای رفع حال بد دوستش. کاش من هم دوستی داشتم. کاش. کاش. کاش. دلم عقلم را دارد و عقلم دلم را. من چه؟ من که را دارم؟ من که را دارم جز خودم؟ نه، عقلم بیچاره نیست. بیچاره منم که هیچ کس را ندارم. لااقل این عقل دلی دارد. من چه؟ بیچاره من. 

  • silent nightingale

امروز سرم رو با نمره ۴ زدم. برای اولین بار. می‌ترسیدم. از تغییر می‌ترسیدم. دوست داشتم تغییر کنم اما می‌ترسیدم. نمی‌دونم از چی. واقعا از چی؟ واقعا آدما موقع تغییر از چی می‌ترسن؟ چی این قدر می‌ترسونتشون که نمی‌تونن قدم بردارن؟ چی جلوشون رو می‌گیره؟ چی جرئت تغییر رو بهشون نمی‌ده؟ 


می‌ترسیدم. اما انجامش دادم. به خودم تو آیینه نگاه کردم. انتظار داشتم چه شکلی بشم؟ مهم نبود. نمی‌خواستم زیبا باشم. نمی‌خواستم حتی عادی باشم. می‌خواستم فرق کرده باشم. می‌خوام فرق کنم. جالبه. وقتی اولین قدم رو برنداشته بودم حتی از اولین قدم هم می‌ترسیدم. اما بعد از برداشتن اولین قدم، دوست دارم قدم‌های بیشتری بردارم. جالبه. چطوری این طوری می‌شه؟ از حال الانم خوشم میاد. ریسک‌پذیر. دوست دار خطر. نترس. تمام زندگی ترس کنترلم کرده. ترس از ابراز احساسات. ترس از نمره پایین. ترس از طرد شدن توسط جامعه. ترس از موفق نشدن. ترس از شکست. ترس از ترس. اگر ترس رو در آغوش بگیرم چی میشه؟ زندگی‌ام چطور میشه؟ اگر دیگه نترسم. اگر از ترسیدن لذت ببرم چی میشه؟ بعد از اون زندگی‌ام رو چی کنترل می‌کنه؟ اخلاقم چطور میشه؟ زندگی روزمره‌ام چطور میشه؟ دوستام چور آدمایی می‌شن؟ خورد و خوراکم چی میشه؟ لباسام چی میشن؟ احساساتم چی میشن؟ 


دوست دارم ترس رو در آغوش بگیرم. حس می‌کنم هر کسی به همون اندازه‌ای که تحمل در آغوش گرفتن ترس رو داره لایق چشیدن این جور زندگی هست. وای که چه زندگی سبکی. سنگینی زندگی پر از ترس نسبت به این زندگی مثل کوه می‌مونه. زندگی خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس. خالی از ترس خالی از ترس خالی از ترس. 


قدم بعدی چیه؟ قدم بعدی برای شکوندن ترس‌هام چیه؟ ترس بعدی چیه؟ ترس از ارتفاع؟ ترس از درد فیزیکی؟ ترس از شکستن دل؟ ترس از تنهایی؟ ترس از بی سوادی؟ ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام؟ ترس از چی؟ شاید ترس از ارتفاق بهترینش باشه. نظرت چیه؟ برم بشینم روی لبه تراس کتاب بخونم؟ طبقه چهار. پایین رو نگاه کنم و با خودم بگم «نیافتی». بعد باز به خودم بگم «حالا بیافتم. چی میشه مگه؟ باید خطر کنی که زندگی‌ات جالب بشه. وگرنه زندگی آروم که فایده‌ای نداره». برم؟ برم؟ امتحانی می‌رم. می‌رم ببینم می‌تونم رو لبه تراس تمرکز کنم و چیزی بخونم. اما ... . شاید دقیقا این ترسی باشه که باید بهش غلبه کنم. ترس از به هم ریختن برنامه زندگی‌ام. اما آیا اصلا این ترسه؟ چی میشه اگر برنامه زندگی‌ام به هم بریزه؟ نمره‌ام کم میشه؟ درسی رو می‌افتم؟ از دانشگاه اخراج می‌شم؟ نه. هیچ کدوم از این‌ها من رو به اندازه تنهایی نمی‌ترسونن. باید یه چیز دیگه‌ای باشه. باید چیز دیگه‌ای این ترس رو به وجود آورده باشه. یه محرک دیگه. یه محرک قوی. اما چی؟ 


«در لحظه زندگی کن». چه قدر این جمله رو شنیدم و دوست داشتم عملی‌اش کنم. اما برای این که عملی‌اش کنم نیاز به چی دارم؟ حس می‌کنم نیاز به یه دانش اولیه دارم. یه دانش قوی. از تقریبا همه چیز. کامپیوتر، لینوکس، شبکه، سیستم عامل، زیست شناسی، آناتومی بدن انسان و حیوانات، شیمی، ترکیبات شیمیایی اطرافم، برق و وسایل الکترونیکی، وسایل فیزیکی مثل اتومبیل و موتور. همه چیز. یه دانش زیرساختی و اولیه. طوری که بتونم بقیه چیزها رو با یه پرس و جو یا search ساده متوجه بشم. زندگی در لحظه. آیا واقعا دارم برای اون تلاش می‌کنم؟ حس می‌کنم تلاشم خیلی در اون راستاست. خیلی هم مسیر با اون نوع زندگی هست. اما آیا واقعا به همون هدفه؟ 


می‌ترسم. یه چیزی درونم ترس از زندگی در لحظه رو ایجاد می‌کنه. اون چیه؟ چرا نمی‌تونم پیداش کنم؟ چرا نمی‌تونم حسش کنم؟ باید برای پیدا کردنش چی کار کنم؟ 


وقتی می‌ری پیش یک دکتر عمومی ازت می‌پرسه «گلوت درد می‌کنه؟ آبریزش بینی داری؟ چشات می‌سوزه؟ دلت درد می‌کنه؟ دل پیچه داری؟ ...». به کرات پیش اومده که من جواب این سوالا رو نمی‌دونستم. یعنی ممکن بود اون اتفاقا برام افتاده باشن اما یادم نمونده بود. بهشون توجه نکرده بودم. نمی‌تونستم جواب دکتر رو بدم. سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم درون خودم رو کاوش کنم. دروغ نمی‌گفتم. آخرش یا یه نشونه پیدا می‌کردم یا می‌گفتم نمی‌دونم. وقتی می‌گفتم نمی‌دونم تعجب می‌کرد. مگه می‌شه آدم از حال فیزیکی خودش غافل باشه؟ مگه می‌شه آدم یادش نمونه دل درد داشته یا نه؟ مگه میشه آدم یادش نمونه سرفه می‌کرده یا نه؟ مگه می‌شه؟ 


وقتی می‌ری پیش دکتر روانشناس، داستان مشابهه. ازت سوال می‌پرسه. اما این بار از این که بگی نمی‌دونم متعجب نمی‌شه. می‌دونه که آدم‌ها نمی‌تونن به راحتی علائم فیزیکی با علائم احساسی‌شون برخورد کنن. نمی‌تونن اون ها رو کامل به خاطر بسپرن. حتی بعضی اوقات احساسات خودشون رو پنهان می‌کنن. زیر خروار خروار احساسات دیگه. زیر تظاهر. زیر ترس. زیر خوشی‌های غمگین. دکتر می‌دونه. کمکت می‌کنه اون‌ها رو از زیر آوار دربیاری. بشوریشون و چهره واقعی‌شون رو ببینی. این که واقعا چی هستن. واقعا چی می‌گن. واقعا چرا خودشون رو مخفی کردن. دکتر می‌دونه چطوری باید آواربرداری کنه. می‌دونه چون تجربه پیشینیان رو خونده. می‌دونه چون تقلای صدها آدم قبل از تو رو دیده. باهاشون همسفر شده. باهاشون فریاد زده، اشک ریخته و هزاران بار جان داده. دکتر می‌دونه. 


تو چی؟ تو چطوری؟ تو علائم فیزیکی رو راحت‌تر به خاطر می‌سپری یا علائم حسی رو؟ کدوم رو راحت‌تر لمس می‌کنی؟ با کدوم بیشتر زندگی می‌کنی؟ با کدوم بیشتر رفیقی؟ دوست داری با کدوم خلوت کنی؟ دوست داری با کدوم یکی بری بیرون؟ بری کافه؟ بری بستنی بخوری؟ دوست داری چی کار کنی؟



  • silent nightingale